خاتون خاک و افلاک (10) / نبض حماسه
ریاحین ـ
آسمان مشرف بر نشانی خانه ماه، هی هی ابرها را بالای سر شهر ساکت مدینه تماشا می کند. غلغل مراثی مانده در گلوی پرندگان زائر قبر پدرت، با صدای هق هق بغض های تو یکی شده است. دریچه ای رو به خلوتِ معلقِ آشنایی آسمان باز است و تو در صبوری گمان دقیقه های این همه روز بدون پیامبر، دلتنگ شنیدن حنجره ای هستی که آن روزها را از خطور خیال تو به کوچه های شهر بکشاند؛ دلتنگ انتشار معطر اذان بلال از بلندای مسجد پیامبر!
کسی نیست که نداند بلال پس از پیامبر در گرو عهدی که با خود بسته است دیگر اذان نخواهد گفت؛ اما آشوب آنچه تو خواسته ای حنجره مؤذن پیامبر را از حصار خاموشی بیرون آورده است و رویای فلق نشین گام های پیامبر، تکرار شده است: «اللّه اکبر» همه در چرخشِ بهتی غریب، زمزمه می کنند بلال اذان می گوید! باد، رسول حیرانی انتشار صدایی است که به اجابت دلتنگی تو دقیقه ها را از نظم بازداشته است: «اشهد أنّ محمدا رسول اللّه » نه در تو توان التهابی بیشتر هست و نه در بلال طاقت ادامه دادن اذان، که به اشاره ای اهتزاز ستاره را از مسجد پیامبر نادیده می گیرد و در رنج اندوهی مضطرب بر جان تو، مأذنه را ترک می کند. باز هم تو در میان تمام شهر منعکس شده ای؛ در تعبیر جاودانه چشم هایی که هر نفس، باران خیزِ فراق پیامبرند!
پیامبری که در خواب تو به آرامی، فانوسِ روشنِ مهتاب را به حضور تو بشارت می دهد و تو پنهان و پوشیده از جنبش غوغاخانه جهان به دیدار پروردگاری می شتابی که مشتاق حضور توست!
صبوری هایت در گذر تقدیر الوداع، بر پیشانی حادثه ها نشسته است؛ تنها رویایی مانده است که اسماء در اجابت تصور آن دریغ نخواهد کرد و در جا به جایی معانی محرمانه سکوت و اشک و مرثیه، آن را برایت خواهد ساخت؛ درست شبیه همان که خواسته ای «تابوتی که حجم بدن مرا بپوشاند ...» خسته از سرریز کهنسالی روزهای بدون پیامبر، تبسم روشن عرش را در صفوف ستاره های منتظر به تماشا می نشینی، پدر از تمام پنجره های عرش آغوش گشوده آسمان را در چشم های تو منعکس کرده است خاتون!
* * *
پیاله ای لبریز تردیدی مضطرب، کرانه احساس تو را معلق نگاه داشته است؛ از سویی پدر تو را به رهایی از پیمان شکنی های معلولِ این جماعتِ تهی وعده داده است؛ از سویی فرزندانت که خیال یتیمی را در خطوطِ خوانای پیکره شکسته ات بغض کرده اند و از سویی فرزندانت که خیال یتیمی را در خطوطِ خوانای پیکره شکسته ات بغض کرده اند و از سوی دیگر علی ... که غربت و مظلومیتِ متراکمِ ماه و خورشید، در لرزش پلک های از نم نم ملکوت بازگشته اش، در بستر بیماری تو روئیده است و بی صدا گریستن را در اشاراتِ خاموشی تو برای روز مبادایی که نزدیک است نگاه داشته است ... با این همه از رفتن گریزی نیست.
با تمام بیماریت از بستر برمی خیزی، کارهای خانه را انجام می دهی، به کودکانت می رسی، سر و لباس آنان را می شویی، محبت های مادرانه ات را در حق آنان تمام می کنی و باز به علی می اندیشی و بار سنگین وصیّتی که بر دوش صبوری های او خواهی گذاشت: «ای پسرعمو! مرا در طول زندگی مان هرگز دروغگو و خائن نیافته ای و نیز در این مدت هیچ گاه مخالفت تو را ننموده ام!»
طاقت از دست نبضِ تشنجِ ملتهب علی رفته است: «پناه بر خدا! به خدا قسم تو داناتر و با تقواتر و گرامی تر از آن هستی که من تو را به خاطر مخالفت کردن با خویش مورد سرزنش قرار دهم. دوری از تو و نبودن تو بر من بسی گران و دشوار خواهد آمد. سوگند به خدا که تو با رفتنت مصیبت رسول خدا را برای من تجدید می نمایی و یقینا فقدان تو بسی گران خواهد بود. این مصیبتی است که در آن دلداری نمی توان یافت و سوگی است که جایگزینی ندارد.»
گلوگاه بغض هایت را در پناه شانه های علی(ع) بشکن و هر چند وصایایت تپش های مضطرب او را بی جراحت رها نخواهد کرد اما او بی تردید وصیت تو را بر خویش مقدم خواهد داشت.
«مبادا هیچکس در تشییع جنازه من از کسانی که به من ستم نمودند شرکت کند؛ زیرا که آنان دشمن من و دشمن رسول خدایند. مبادا بگذاری نفری از آنان و پیروانشان بر من نماز بخوانند. مرا در شب، هنگامی که چشم ها آرام گرفته و مردمان به خواب رفته اند به خاک بسپار.»
* * *
«اسماء! بقیه حنوط پدرم را بیاور.»
تشویش اتفاقی که در سهولت تبسم های بیقرار تو در رفت و آمد است، اسماء را به حوالی مغمومِ رازِ موعدِ مقررِ خاموشی آفتاب می کشاند. بیدار باشید کواکب، از پس آیینه مه آلود جراحت های مزمن تو، جایی برای انکار بانگِ الرحیلِ پیچیده در گمان پچپچه نیلی یاس های خانه باقی نگذاشته است. آنچه تو آن را طلب کرده ای، سهم تو. از حنوطی است که جبرائیل(ع) از بهشت برای پدرت آورده بود و او نیمی را برای خود برداشت و نیم باقیمانده را دو قسمت کرد: سهمی برای علی و سهمی برای تو!
شبی بلند در آشیانه خورشید درنگ کرده است و تو آماده هنگامه رفتنی! صدای گام های عزرائیل(ع) را در التقای آسمان و زمین شنیده ای و خواسته ای تا کودکانت در خانه نباشند؛ حسن و حسین را بهانه ای بیرون کرده ای و زینب و ام کلثومت را اسماء به خانه همسایه فرستاده است. آرام به بستری که در وسط اتاق گسترده است می روی و رو به قبله می خوابی و به عزرائیل(ع) اذن دخول می دهی: «سلام بر تو ای قابض ارواح» و مرگ پنجه بر پیشانی خورشید می کشد...!
چشمان کودکانت همچون کبوترانِ تشنه سراب دیده، میان سکوت تو و هق هق ناله های اسماء می روند و برمی گردند: «اسماء! مادر ما هیچ وقت در این ساعت از روز نمی خوابید.»
عصاره ای از سلسله مصائب در رنج زادِ این دقیقه ها، خالق قیامتی پریشانند و اسماء در سردرگمی فقدانِ معصومیتی کوچ کرده حسنین را به سوی علی می فرستد: «ای فرزندان رسول خدا! مادر شما از دنیا رفته است به سراغ پدرتان بروید و وی را از درگذشت مادرتان آگاه کنید.»