خاتون خاک و افلاک (6) / ماوراء بی خلل
ریاحین ـ
«فاطمه جان! خدا همیشه با مؤمنان است. تو هیچ وقت تنها نخواهی بود! آمده ام تا مثل همیشه آخرین کسی باشی که برای سفر از او خداحافظی می کنم و آمده ام دوباره به تو بگویم که نور امامت فرزندت را در چهره درخشان تو می بینم. از این لحظه تو زهرای منی و درخشنده ترین تجلی!» نه درخششی برای خورشید مانده است و نه آبرویی برای ماه! خدا خواسته است از پیشانیِ بلند تو انعکاسِ مضامین نور بر آفتاب را منعکس کند تا اکنون و آینده آنان که گم کرده روشنایی اند، درخشش نام بلند تو را نشان کنند و در مسیر ظهور و روشنی قدم بگذارند، تو را که هنگامه قدم گذاشتنت در محشر خدا فرمان خواهد داد ای اهل محشر نگاهتان را فرو افکنید تا فاطمه عبور نماید.
جای خالی مادرت را بیشتر از همیشه احساس می کنی و دلت می خواست تا او هنگام تولد اولین فرزندت در کنار تو بود؛ پدر قبل از رفتن، پیشانی تو را می بوسد و تو با تمام دلتنگی هایت احساس می کنی که چقدر سخنان پدر آرامت کرده است! درون سینه ات غوغایی شیرین و شوق آلود جان گرفته است و روزهایت در آستانه انتظار صبحی نزدیک می گذرند. انتظار تولد اولین فرزند تو و علی! سپیده سر زده است؛ تمام سنگ و ستاره و سنجاقک ها در هلهله شادمانی تولد اولین فرزند تو شریک آسمان شده اند که خبر بازگشت پدر لبریزت می کند، می دانی که مثل همیشه اولین نفری خواهی بود که پدر به دیدارش خواهد آمد. تبسمی شیرین بر لب های پیامبر نقش بسته است، علی قنداقه را به دست های او می سپارد و در پاسخ پیامبر که می پرسد: نام فرزندتان را چه گذاشته اید نگاهش را به سمت تو می کشاند و می گوید: «در نامگذاری کودک بر شما پیشی نمی گیریم. «پیامبر می فرماید: من نیز بر پروردگارت سبقت نمی گیرم.»
«حسن» ... انتخاب خداوند... نام کودک را بر زبان جاری می کنی و می گذاری تا طعم شیرین مادر شدن در رگ هایت سرریز شود و احساس تازه ای تو را در خود حل کند و علی همچنان با شوقی پدرانه چشم به رؤیاهای مادرانه تو داشته باشد!
«فاطمه جان! امروز تعدادی غلام و کنیز برای رسول خدا آورده اند. خوب است نزد پدرت بروی و از او خادمی درخواست کنی تا در خانه داری کمک دست تو باشد و تو اینقدر سختی نکشی.»
علی صبور است و ساکت. اما پریشانِ حال توست و تمام سعی مقدسش برای آن است تا اندکی از رنج کارهای خانه رهایی یابی. تو می دانی که علی طاقت دیدن بیش از این تاول دستان تو را که از آسیاب کردن به وجود آمده و جای مشک بر شانه تو و ... را نداشته است که لب به سخن گشوده است و از تو خواسته نزد پیامبر بروی و از او خادمی درخواست کنی.
* * *
پدر سکوت می کند. او پیش تر از اینها رنج تو را دیده است و از سختی کارهای خانه آگاه است اما از سویی فقر مردم مدینه نگذاشته تا دختر خود را بر آنها مقدم بدارد؛ دلت بیشتر از اینکه از اجابت نشدن خواسته ات نگران باشد، دل نگران آن است که مبادا خواسته تو پدر را رنجانده باشد که صدای مطمئن و ملکوتی پیامبر در جانت منتشر می شود: «می خواهید چیزی به شما یاد بدهم که از کنیز برایتان بهتر باشد؟» به علی نگاه می کنی، او هم مانند تو منتظر کلام رسول خداست: «34 بار اللّه اکبر، 33 بار الحمدللّه ، 33 بار سبحان اللّه »
تو آرام می شوی، علی لبخند می زند و پدر دل به رضایت لانه کرده در چشمان تو می بندد و پس از آن تو می مانی و حقیقتی که جاودانه است. آرامش حقیقت تسبیحی که به نام تو رقم خورده است و آسمان و زمین از شمارش پاداش بی حساب آن عاجز خواهند بود، آرامش ذکری که حتی بعدها از قلب و زبانت دور نخواهد شد. حتی زمانی که پیامبر فرمان خدا را در اجابت کردن داشتنِ کنیزی برای تو به انجام می رساند؛ حتی زمانی که بعدها فضّه بیاید و کارهای خانه تقسیم شود! لذت تکرار تسبیحی را که پیامبر به تو آموخته است به رگ هایت می نشانی و می شنوی که آسمان سرود تازه ای از مقام بلند تو را به طلوع ستارگان خواهد بخشید.
***
«فاطمه جان! باید برای مباهله پیامبر او را همراهی کنیم.»
فرشته ها به زمین چشم دوخته اند، صبح، خوابِ اتفاقی تازه را مرور کرده است و ستاره ها نور به سمت فردا می برند تا پنجه در پنجه آفتاب شکستِ غوغایی از قبیله نجران را جشن بگیرند و ریشه ای دیگر از باور خاندان رسول برگزیده خدا در زمین ریشه بدواند و اشاره آشکار، تفسیر شفاف شما اهل بیت را به رسم زمانه بسپارد تا مردم از یاد نبرند پیامبر هر صبح رو به خانه شما حنجره به سلام می گشاید: «السلام علیکم یا اهل بیتی»؛ رو به تنها خانه ای که به مسجد پیامبر راه دارد، حالا قرار است تاریخ گستره اش را از افلاک بگیرد و به تماشای قرابت سلاله گل با تقدیر آفرینش بنشیند.
«اَیهم»، «عاقب»، «اسقف»؛ تو می دانی که این سه نفر از بزرگانِ مسیحیت اند که نام اسلام و پیامبر ختم کننده اش را به سوی پدر تو کشانده است تا او را بیازمایند. پدر با آرامش به تک تک سؤال های آنان پاسخ می دهد، مجلس احتجاج به آرامی در حال برگزار شدن است که اسقف نام پدر عیسی(ع) را از پیامبر سؤال می کند و جبرائیل بر پیامبر نازل می شود: «حضرت عیسی از این نظر مانند حضرت آدم است که او را از خاک آفرید.»
غباری سخت بر چهره مسیحیان می نشیند و در میان خشم و آشفتگی، پیامبر خدا را به کذب متهم می کنند. جبرائیل بار دیگر آمده است و صدای پدر در وسعت ملکوتیِ تو تکرار می شود: «فمن حاجّک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ثمّ نبتهل فنجعل لعنة اللّه علی الکاذبین»
نصارای نجران پیش از شما آمده اند. پدر، علی را پیش روی خود، تو را پشت سر و حسن و حسین را در دو طرف خود قرار می دهد و رو به شما می فرماید وقتی من دعا کردم شما آمین بگویید و آنگاه شما به حالت دعا زانو بر زمین می زنید. ولوله ای در میان نصارای نجران جان گرفته و خطوط چهره هاشان را هراسی آشکار پر کرده است در حال که زمزمه هاشان از قلب تو رد می شود: «سوگند به خدا که او پیامبر است و اگر با وی به مباهله برخیزیم همانا خدای تعالی دعای او را مستجاب خواهد کرد و ما همه نابود خواهیم شد.»
سر بلند می کنی و به چهره آرام تر از همیشه پدر چشم می دوزی. اسقف رو به قوم خود ایستاده است: «ای جماعت نصارا! من چهره هایی را می بینم که اگر از خدا بخواهند کوه را از جای خود بکَند حتما آن را از جای خود خواهد کَند پس با آنان مباهله نکنید که هلاک خواهید گردید و بر پهنه زمین تا قیامت هیچ مسیحی باقی نخواهد ماند.»
پدر با معاف کردن آنان از مباهله موافقت می کند. فرشته ها در برابر عظمت شما سر خم می کنند و زمان، تاریخ را به انعکاس حقانیت دیگری از شما خاندان کشانده است؛ از علی که نفس پیامبر است، حسن و حسین که فرزندان پیامبرند و از تو که هیچ کدام از زنان قبیله به بلندای مرتبت تو نرسید تا به عنوان مصداق «نساءنا» مباهله پیامبر را همراهی کند؛ از شما خاندان که بعدها مباهله را باید به یاد این مردمانِ فراموشی بیاورید ...!