از غصب خلافت تا آتش زدن به درب خانه وحی
ریاحین ـ حجت الاسلام والمسلمین علوی تهرانی
عده اي از دوران حيات رسول خدا مترصد بودند که حاکميت اسلام را به نفع خود تغيير دهند. در زمان رسول خدا نتوانستند، اما مصمم شدند تا اين کار را بعد از حيات ايشان انجام دهند.
پيامبر اکرم (ص) در بستر
پيامبر در روز دوشنبه 28 صفر سال 11 هجري قمري چشم از جهان فرو بستند. اميرالمؤمنين علي (ع) اين واقعه تاريخي را در خطبه 192 نهج البلاغه بيان مي کنند که من ترجمه اين قطعه از خطبه را بيان مي کنم.
" زمانيکه پيامبر از دار دنيا رفتند، من تنها بودم و هيچيک از اصحاب در کنار من نبودند. ياران پيامبر که حافظان تاريخ زندگي او هستند بخاطر دارند که من هرگز لحظه اي از فرمان خدا و پيامبر سرپيچي نکردم، در جهاد با دشمنان که قهرمانان فرار مي کردند و گام به عقب مي گذاشتند از جان خويش براي پيامبر مايه مي گذاشتم و دريغ نمي کردم. رسول خدا جان سپرد در حاليکه سرش بر سينه من بود و روي دستان من جان از بدن او جدا شد و من براي تبرّک دست بر چهره ام کشيدم، آنگاه بدن را غسل دادم و ملائکه مرا ياري مي دادند، گروهي از آنها پايين آمده و گروهي از آنها بالا مي رفتند، همهمه آنها که بر پيامبر نماز مي خواندند به گوش مي رسيد تا اينکه او را در آرامگاه خود نهاديم، هيچکس در حال حيات و ممات پيامبر از من به او شايسته تر نيست. در زمان حيات سرپيچي نکردم و در زمان ممات کنار بالين او بودم، او را تجهيز کردم، کفن کردم، دفن کردم و نماز خواندم و اين در حالي بود که هيچيک از اصحاب حضور نداشتند. "
حضرت تمامي اصحاب پيامبر را به شهادت گرفته و هيچکدام از آنها اين مطلب را تکذيب نکرده و به اين نکته اعتراف دارند. هيچيک از اصحاب در طول تاريخ اين قول را تکذيب نکردند. در ايامي که اميرالمؤمنين مشغول کفن و دفن پيامبر است، ديگران مشغول کار خود هستند.
توهين به رسول خدا (ص)
ابتدا به نکته اي اشاره کنم. شما در منابر زياد شنيده ايد که مي گويند "آن روز دوشنبه" مراد از آن روز چيست؟ آن روز چه اتفاقي افتاد؟
ابن عباس عموزاده پيامبر مي گويد که اگر عالميان براي آن اتفاقي که در آن روز دوشنبه افتاد جان دهند، جا دارد.
آن روز دوشنبه، همان روز 28 صفر بود. همان مقطعي بود که پيامبر در بستر فرمودند که قلم و کاغذ بياوريد تا چيزي براي شما بنويسم که اگر به آن تمسّک کنيد، هرگز گمراه نمي شويد. عمر گفت: "دَع هذا الرَّجُل، اِنَّه لَيَهجُر" رها کنيد اين مرد را که هذيان مي گويد.
عمر در آخرين لحظات حيات پيامبر اکرم نيز مخالفت خود را با قرآن ابراز کرد. بر خلاف آيه قرآن که فرمود: « ما يَنطِقُ عَن الهَوي، اِن هُو اِلّا وَحيٌ يُوحي" از روي هوي و هوس سخن نمي گويد و هر آنچه که مي گويد وحي است » پيامبر را به هذيان گويي متهم کرد.
مخالفت بعدي او با قرآن بلافاصله بعد از رحلت پيامبر اتفاق افتاد. پيامبر که از دنيا رفتند، او در جو هياهو و غوغاي خودساخته گفت: نه، او نمرده است، پيامبر که نمي ميرد. ديگران که حضور داشتند، به او گفتند، قرآن فرموده: « کُلُّ مَن عَليها فان، هرکس روزي مي ميرد »، « کُلُّ نَفسٍ ذائقةُ المَوت، هر موجود زنده اي خواهد مرد » اما او قبول نمي کرد تا اينکه ابوبکر که رفيق شفيق او بود، گفت: قرآن فرموده: « اِنَّکَ مَيّتٌ وَ اِنَّه مَيّتُون، پيامبر! تو مي ميري و مردم هم مي ميرند » شايد تمام اين جريانات در 3 يا 4 ساعت اتفاق افتاده باشد. در هر حال او با گفتن اين جمله، خود را ملعون ازل و ابد کرد.
نکته قابل تأمل و عجيب اينست که کسيکه نسبت به قرآن اينقدر جاهل است در مقابل آيين پيامبر قرار مي گيرد و شعار "حسبنا کتاب الله" سر مي دهد.
امام صادق (ع) در حديثي فرمودند: اگر سقيفه تشکيل نمي شد، هيچ دو نفري با هم در توحيد اختلاف نمي کردند. بعنوان مثال، اهل عرفان، فقها را متهم مي کنند که برداشت نادرستي از توحيد دارند. در مقابل فقها نيز اعتقاد اهل عرفان به وحدت وجود را نادرست مي دانند. اين نمونه اي از اختلافات درون گروهي است که در مسأله توحيد وجود دارد. امام صادق منشأ اين اختلاف را سقيفه مي دانند.
بگذريم ...
اقدام اول: غصب خلافت
پيامبر که از دنيا رفتند، اميرالمؤمنين تا 3 روز مشغول تجهيز پيامبر بودند. مهاجرين و انصار گروه گروه مي آمدند و بر بدن مطهر پيامبر اسلام نماز مي خوانند. انصار نيز فرصت را مغتنم شمردند و در محلي به نام سقيفه بني ساعده جمع شدند و خواستند تا رئيس گروه خزرج، سعد ابن عباده را خليفه قرار دهند و با او بيعت کنند. به آن دو نفر- اولي و دومي- خبر رسيد که انصار در سقيفه بني ساعده جمع شدند و قصد دارند خلافت را به نفع خود مصادره کنند. ابوبکر، عمر، عثمان و ابو عبيده جرّاح که از مهاجرين بودند، خود را به سقيفه رساندند. بين دو گروه مهاجرين و انصار بحث بر سر خلافت بالا گرفت. صحبت کردند، دليل آوردند، يکديگر را تهديد کردند، همديگر را مسخره کردند تا اينکه در نهايت مهاجرين نظر خود را تحميل کردند و گفتند که چون پيامبر از قريش بوده، خليفه پيامبر نيز بايد از قريش باشد. انصار در مقابل اين- به اصطلاح- استدلال کم آوردند و قبول کردند.
حالا نوبت به انتخاب شخص خليفه رسيد. فردي از انتهاي مجلس گفت که علي (ع) بهترين است. عمر ديد اگر صبر کند تا مردم نظر بدهند کار از دست خارج مي شود. لذا بلند شد و بصورت يک جانبه با ابوبکر بيعت کرد و گفت تو شيخ قوم ما هستي، بزرگ قوم ما هستي. دست دراز کن تا با تو بيعت کنم. از شش نفري که آنجا بودند، پنج نفر بيعت کردند و اولين بيعت انجام شد. تنها کسي از آن جمع که بيعت نکرد، سعد ابن عباده رئيس خزرج بود که بعداً او را ترور کردند.
کساني که مايل هستند اطلاعات بيشتري در اين زمينه کسب کنند به کتاب "پيشواي اسلام و رهبري امت" اثر حضرت آيت الله سبحاني مراجعه کنند. ايشان وقايع سقيفه و مذاکرات انجام شده را بطور کامل بيان کردند.
اقدام دوم: بيعت عمومي
پس اولين کاري که انجام شد، غصب خلافت بود که در همين راستا، در همان روز رحلت پيامبر با ابوبکر بيعت کردند. حرکت بعدي اين بود که مردم را در سطح شهر خبر کردند و در روز پنجشنبه از عموم مردم بيعت گرفتند. يعني عموم مردم سه روز بعد از رحلت پيامبر با ابوبکر بيعت کردند. وقايعي ظريفي در اين مدت اتفاق افتاده که از حوصله جلسه خارج است. مي توانيد به همان کتاب مراجعه کنيد.
جناب سلمان بعنوان يار اميرالمؤمنين (ع) از طرف حضرت مأمور شد تا در جلسه بيعت عمومي شرکت کند و اخبار آن جلسه را براي ايشان بياورد. بيعت انجام شد. سلمان خدمت حضرت رسيد و از وقايع گزارش داد و گفت که ابوبکر بر منبر پيامبر نشست و مردم با او بيعت کردند.
چرا عموم مردم بيعت کردند؟ مگر غدير را از ياد برده بودند؟ دليلش اين بود که کودتاگران سقيفه، عده اي از رؤسا را را تهديد کردند، عده اي را تطميع کردند يعني وعده پول و رياست دادند. عده اي هم که از علي (ع) کينه داشتند و نمي خواستند او را در جاي رسول خدا ببينند. عده اي ديگر نيز از روش و منش علي (ع) که همان روش . منش پيامبر خدا بود بيزار بودند و مي خواستند به نام دين کار خود را انجام دهند. برآيند اين ديدگاهها در کنار هم، خلافت ابوبکر را باعث شد. فقط عده اي قليل از اهل ايمان باقي ماندند که طرفدار علي (ع) بودند که از دست آنان نيز به تنهايي کاري ساخته نبود. به اينصورت بود که حکومت اسلامي از مسير صحيح خود منحرف شد.
يک قطعه تاريخي از کتاب سليم ابن قيس مورخ سال 90 هجري قمري نقل مي کنم. اين کتاب يکي از معتبرترين کتب تاريخي است که اهل تسنن با اين کتاب ميانه ندارند. جناب سليم همجوار جناب سلمان است و تمام وقايع را از زبان سلمان شنيده و نوشته است. سلمان شخصيتي است که پيامبر در شأن او فرمودند: "سَلمانُ مِنّا اَهلَ البَيت" يعني انساني است که دروغ نمي گويد.
سلمان به محضر اميرالمؤمنين رسيد تا گزارش جلسه بيعت عمومي روز پنج شنبه را ارائه کند. حضرت از او سؤال کردند: اولين نفري که با ابوبکر بيعت کرد را شناختي؟ سلمان نام چند نفر را برد. حضرت فرمودند: مرادم اينها نبودند، يک فرد خاصي مورد نظرم است. سلمان گفت: بله يا اباالحسن! پيرمردي بود عصا در دست، که وقتي در سقيفه دعوا بود، او خيلي اصرار داشت تا خلافت از انصار به مهاجرين انتقال يابد- يعني طرفدار عمر و ابوبکر بود- و وقتيکه ابوبکر انتخاب شد، اولين نفري بود که با او بيعت کرد. من خيلي از او بدم آمد. چون در ايام عزاي پيامبر خندان بود و دائماً جمله اي را لقلقه زبان داشت که من نمي شنيدم چه مي گويد. حضرت فرمودند: او همانا ابليس بود و آن جمله اي که مي گفت، اين بود: « يومٌ بِيومِ آدَم، امروز در مقابل روز آدم » سلمان پرسيد: يا اباالحسن! اين جمله يعني چه؟ حضرت فرمودند: روزي رسول خدا به من فرمودند: يا علي! بعد از مرگ من، مردم درباره حکومت به مشاجره مي پردازند، عده اي از ما دفاع مي کنند ولي در آخر حکومت به ابوبکر برمي گردد، اولين کسيکه با او بيعت مي کند، همانا ابليس است. سپس پيامبر آيه 20 سوره سبأ را تلاوت کردند: « وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ، و همانا ابليس، پندارش را [كه گفته بود: نسل آدم را گمراه مىكنم] درباره آنان محقَق يافت كه همه جز گروهى از مؤمنان از او پيروى كردند »
اميرالمؤمنين (ع) در ادامه فرمودند: چون شيطان بر آدم سجده نکرد، خداوند او را ملعون قرار داد و از بارگاه قرب او را تنزل داد و او را رجيم - رانده شده- خطاب کرد. شيطان همواره مترصد بود تا اولاد آدم را از مسير طاعت و بندگي خدا خارج کند. زمانيکه در غدير پيامبر به امر خدا مرا به ولايت و امامت و خلافت معرفي کرد، شيطان و تمامي اعوان و انصارش حضور داشتند. او گفت که اين امت مورد رحمت هستند و از من کاري برنمي آيد. همواره محزون و مغموم بود و در صدد انتقام. امروز در سقيفه اين فرصت به او داده شد. خوشحالي او بخاطر رحلت رسول خدا نبود بلکه بخاطر انتقامي بود که از اولاد آدم گرفته است.
اقدام سوم: شکستن تحصن مخالفان
در اين ميان، گروهي از اصحاب خاص اميرالمؤمنين در خانه حضرت تحصن کرده بودند. از جمله سلمان، مقداد، ابوذر، عمار ياسر، حذيفة بن يمان، ابن عباس، طلحة، زبير و ابوسفيان. ابوسفيان همان تفکر سقيفه را داشت اما چون در سقيفه چيزي به او نرسيد در صدد مخالفت برآمد و در خانه علي (ع) متحصن شد. خيلي هم به حضرت اصرار کرد تا براي بازپس گرفتن حکومت اقدام کنند ولي حضرت مکلف به انجام دستور الهي بود و وظيفه داشت تا صبر کند. ابوسفيان به حضرت پيشنهاد داد تا قبل از اينکه آنها بيعت بگيرند، شما از مردم بيعت بگيريد. اين حرکت از سه جهت باطل بود که بررسي دليل بطلان آن مجال ديگري مي طلبد.
در سومين اقدام، سقيفه سازان به اين نتيجه رسيدند که اگر علي ابن ابيطالب بيعت نکند، هرگز اين حکومت رسميت پيدا نمي کند. يعني اگر علي ابن ابيطالب بيعت کند حکومت ريشه دار مي شود و قدرت پيدا مي کند و اگر بيعت نکند، حکومت ضعيف و ناتوان است. بهمين جهت ابوبکر، خالد بن وليد را خواست و گفت: عده اي را جمع کن تا زير نظر عمر به خانه علي برويد و آنها را براي بيعت بياوريد.
اين قطعه را از کتاب "الامامة و السياسة" ابن قتيبة دينوري نقل مي کنم. ابن قتيبة فردي متعصب و مخالف اهل بيت است. او اين قسمت از تاريخ را با شجاعت نقل کرده چون از فضائل عمر مي داند.
ابن قتيبه مي نويسد: "ابوبکر متوجه شد که عده اي در بيعت از او تخلف ورزيده اند، پس عمر را فرستاد و عمر آنان را که در خانه علي ابن ابيطالب متحصن بودند صدا زد. آن چند نفر از بيرون آمدن از خانه امتناع کردند. عمر گفت: براي من هيزم بياوريد. يارانش هيزم آوردند. آنگاه گفت: قسم به کسيکه جان عمر در اختيار اوست، از خانه بيرون بياييد وگرنه خانه را با اهلش آتش مي زنم."
در اينجا تهديد به آتش زدن مي کند.
"عده اي به او گفتند که فاطمه در اين خانه فاطمه است. عمر گفت: حتي اگر فاطمه در خانه باشد."
بعد از تهديد عمر، عده اي از کسانيکه در خانه بودند ترسيدند و از خانه بيرون آمدند. چون عمر عصبي و تندخو بود. يکي از کسانيکه بيرون آمد زبير بود. به او حمله کردند و شمشيرش را گرفتند و به عمر دادند و او شمشير را شکست. تحصن در اين مقطع شکسته شد.
اين اولين هجمه عمر به خانه حضرت زهرا بود که براي شکستن تحصن صورت گرفت و در اين کار موفق شد. پس در حرکت سوم، تحصن مخالفان خود را شکستند.
آتش به خانه وحي، افسانه نيست
يکي از شبهات فاطميه همين مسأله است. مخالفان اهل بيت به مستنداتي از اهل سنت اشاره مي کنند که در آن نقل شده طرفداران خليفه اول به خانه حضرت زهرا هجوم آوردند و فقط تهديد به آتش زدن کردند، اما آتش نزدند. همانند چيزي که ابن قتيبه در کتاب خود آورده است. اما آنچه در تاريخ آمده اينست که عمر دو بار به خانه فاطمه زهرا هجوم آورد. در اولين هجمه که هدف آن شکستن تحصن اهالي خانه از جمله آن 12 نفر بود، تهديد به آتش زدن کرد. اما در هجمه دوم درب خانه را آتش زد که جريان آن را در جاي خود بيان خواهم کرد.
اگرچه عده اي از اهل تسنن آن هجمه را نقل نمي کنند. نقل نکردن اين واقعه توسط آنان کاملا واضح است. چرا که اگر نقل کنند تلويحاً پذيرفته اند که رهبر آنان قاتل حضرت زهرا بوده است. بنابرابن ادعا مي کنند که اصلاً خبري نبوده است. اخيراً مفتي اهل تسنن در ايران گفته است آتش زدن درب خانه حضرت زهرا افسانه است و آن را تحت عنوان "افسانه احراق باب" مطرح کرده است. در توجيه ادعاي خود براي اينکه بگويند عمر درب خانه را آتش نزده، گفته است که در صدر اسلام خانه ها، درب نداشته و مردم پرده آويزان مي کردند.
در حاليکه در آيه 189 سوره بقره آمده است که خداوند به پيامبر فرمود: « وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوْاْ الْبُيُوتَ مِن ظُهُورِهَا وَلَـكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُواْ الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا، و نيكى آن نيست كه به خانهها از پشت آنها وارد شويد، [چنانكه اعراب جاهلى در حال احرام حج از پشت ديوار خانه خود وارد مىشدند] بلكه نيكى [روش] كسى است كه [از هر گناهى] مىپرهيزد. و به خانهها از درهاى آنها وارد شويد، و از خدا پروا كنيد تا رستگار شويد »
پس خانه هاي عصر جاهليت درب داشته که اينگونه آيه نازل مي شود تا آداب اسلامي و فرهنگ و تمدن اصيل را به آنان بياموزد.
ضمن آنکه به استناد شواهد و قصص قرآن در چند هزار سال قبل از اسلام خانه ها درب داشته، چگونه در صدر اسلام و در بين مردم عرب چنين نبوده است؟ در قرآن کريم در ماجراي حضرت يوسف آمده است: «... وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ ... همه درها را بست. يوسف / 23 »
هيچگاه انتظار نداريم که مخالفان اهل بيت از موضع کينه و دشمني خود کوتاه بيايند و حقيقت را بگويند.
منبع: www.fares.ir