بانوی اسلام می آید
ریاحین ـ
مسجد به طرفهالعینی غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشی میگرفتند. کودکان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت میخواست دیوارهای مسجد را درهم بشکند یا لااقل عقب براند.
... سند «فدک» که پاره شد؛ بند دل من را هم پاره شد. کاش من درون سینهتان بودم و به جای آن جگر نازنینتان میسوختم. کاش شما دختر پیامبر نمیبودید، کاش فاطمه نمیبودید، کاش اینقدر خوب نمیبودید، کاش اینقدر عزیز نمیبودید که دل ما اینقدر آتش نمیگرفت.
اشک در چشمان شما نشست ولی سکوت کردید. هیهات از این سکوت و صبوری!
اما وقتی به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود. آنچنانکه صدای ضجهتان فضای خانه را پر کرد. پدرتان را صدا میزدید و از حاکمیت جور، شکوه میکردید.
ناگهان تصمیم غریبی گرفتید. اعلام کردید که به مسجد میروید و سخنرانی میکنید. آخرین حربهای که در دست مظلوم میماند، اظهار مظلومیت است و افشاگری.
خبر مثل رعد در فضای مدینه پیچید و شهر را لرزاند.
- فاطمه به مسجد میآید!
- دخت پیامبر میخواهد سخنرانی کند!
- احتمالاً مسالهی غصب خلافت است.
- شاید ماجرای غصب فدک باشد.
- برویم.
مسجد به طرفهالعینی غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشی میگرفتند. کودکان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت میخواست دیوارهای مسجد را درهم بشکند یا لااقل عقب براند.
خلیفه مصلحت نمیدید منعتان کند و بیداری مردم و رسوایی خویش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته کار از دستشان در نرود و طوفان دردهای شما، تخت بیبنیان خلافت را از جا نکند.
آرام اما با شکوه و وقار از خانه درآمدید. چون پا گذاشتن ماه در عرصهی آسمان. این شما بودید یا پیامبر که بر زمین میخرامیدید!؟ همه گفتند: انگار پیامبر زنده شده است. شبیهترین فرد _ حتی در راه رفتن _ به پیامبر.
زنان بنی هاشم، چون ستارگان شب تیره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهی کردند.
وقتی شما قدم به مسجد گذاشتید، نفس در سینهی مسجد حبس شد. در پشت پردهای که به دستور شما آویخته شده بود، قرار گرفتید و مدتی فقط سکوت کردید. سکوتی که یک دنیا حرف در آن بود. و آنها که گوش شنیدن این سکوت را داشتند، ضجه زدند.
بعضی که راه گلوی شما را گرفته بود، جز با گریه کنار نمیرفت. گریه شما بغض مسجد را ترکاند. مسجد یکپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سکوت کردید، سکوتی که عطش را دامن میزند و تشنگی را صد چندان میکند و... لب به سخن گشودید:
«بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس خدای را بر آنچه انعام فرموده و شکر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستایش بر آنچه از پیش ارزانی داشته.
حمد به خاطر همه نعمتها و مواهب و هدایایی که پیوسته بشر را احاطه کرده و پیاپی از سوی او بر انسان نازل شده.
شمارهی آنها از حوصلهی عدد بیرون است و مرزهای آن از حد جبران و پاداش فراتر و دامنه آن تا ابد از حیطهی اداراک بشر گستردهتر.
... و شهادت میدهم که پدرم محمد، بنده و رسول خداست.
و خداوند او را انتخاب کرد پیش از آنکه به سوی مردم گسیل دارد و نامزد رسالتش کرد پیش از آنکه او را بیافریند و او را برگزید و برتری بخشید، پیش از آنکه مبعوثش کند. ... پس محمد رسول خدا با امتهایی مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آئینها و زانو زده در مقابل آتشها و فروافتاده در مقابل بتها و گرفتار آمده در دام انکار خدا.
... پس خدای تعالی با محمد تاریکیها را روشن کرد و تیرگیهای ابهام را از دلها زدود.
درود خدا بر پدرم، پیامبر او و امین وحی او و برگزیدهی او و سلام و رحمت و برکت خدا بر او.»
سکوت بر مسجد سایه افکنده بود، زمان از حرکت ایستاده بود و تپش قلبها نیز.
و شما انگار در این دنیا نبودید و هیچکس را نمیدیدید. انگار در عرش بودید و خدا و پیامبر را وصف کردید و بعد به فرش بازگشتید، به مسجد و در میان مردم و رو به آنها فرمودید:
«شما ای بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهی خداوندید و حاملان دین و وحی او.
زمامدار حق اکنون در میان شماست با پیمانی که از پیش با شما بسته است.
و خداوند ایمان را آفرید برای تطهیر شما از شرک.
و نماز را آفرید برای تنزیه شما از کبر.
و زکات را برای تزکیه جان شما و افزایش روزی شما.
و روزه را برای تثبیت اخلاص شما.
و حج را برای پایداری دین شما.
و عدل را برای تنظیم قلبهای شما.
اطاعت و امامت ما را بر شما واجب کرد برای نظام یافتن ملت و در امان ماندن از تفرقه.
و جهاد را وسیلهی عزت اسلام قرار داد و صبر را وسیلهای برای جلب پاداش حق. مصلحت عامه را در گروی امر به معروف قرار داد و نیکی بر پدر و مادر را سپری ساخت برای محافظت از آتش قهر خودش و پیوند خویشان را وسیلهی افزایش جمعیت و قدرت ساخت و قصاص را وسیلهی حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعایت موازین در خرید و فروش را برای از میان رفتن کم فروشی و نهی از شرابخواری را برای دوری از پلیدیها و پرهیز از تهمت ناروا را حجابی در برابر غضب خداوند و ترک سرقت را وسیلهای برای ورود به وادی عفت قرار داد و شرک را حرام کرد تا خدا پرستی جامهی اخلاص بپوشد.
پس تقوای خدا پیشه کنید آنچنانکه شایسته است و جز در لباس اسلام نمیرید. و فرمانبردار خدا باشید در آنچه امر فرموده و از آنچه نهی کرده که همانا بندگان اندیشمند خدا به مقام خشیت او نائل میشوند.»
بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهای مسجدیان سنگینی میکرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قلههای فصاحت؟! این بتول است یا بانی بنای بلاغت!؟ این طاهره است یا طلایهدار کاروان خطابت!؟ این کیست؟ کجا بوده است؟
این همان کوثر همیشه جوشان است که خدا به پیامبر عطا کرده است!
... و این ابتدای وادی حیرت بود.
دلها که به کلام شما شخم خورده بود، اکنون آمادهی بذر میشد.
چه زمین لم یزرعی و چه بذر بینظیری!
«ایُّها النّاس! اِعلَموُا انّی فاطمَه و اَبی مُحَّمَد.
هان ای مردم! بدانید که من فاطمهام و پدرم محمد است.
حرف اول و آخرم یکی است.
پیامبری از خود شما به میان شما آمد که رنجهای شما بر او گردن بود و به هدایت شما حرص میورزید و با مومنان رافت و مهربانی داشت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانید و با انذار آغاز کرد، از پرتگاه مشرکان رو بر تافت، شمشیر بر فرق آنان نواخت، گردنهایشان را گرفت، گلوگاهشان را فشرد و با بهترین زبان، زبان موعظه و حکمت، آنان را به سوی خدا دعوت کرد... و آنگاه زبان شما به گفتن «لا اله الا الله» باز شد.
و این در حالی بود که تهی و تنها بودید و پرتگاهی از آتش در کنارهی شما شعله میکشید.
هیچ بودید.
هیچ نبودید. به جرعهای آب میمانستید و لقمهای که به دمی خورده میشود.
ضعفتان، طمع برانگیز بود.
آتش زنهای بودید که روشنی نیافته خاموش میشدید.
زیر پا بودید، لگدمال عابران.
آب متعفن مینوشیدید، خوراکتان از برگ درختان بود. ذلیل و درمانده بودید و همیشه در هول و هراس از اینکه پایمال این و آن شوید.
بعد از این حال و روز، خدای تعالی شما را با محمد (ص) نجات داد _ درود خدا بر او_
چه بلاها که از دست مردم کشید، از گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب.
هرگاه که آتش جنگ برمیافروختند، خدا خاموشش میکرد. هر دم که شاخ شیطان عیان میشد یا اژدهای مشرکین دهان باز میکرد، پیامبر برادرش علی را به کام اژدها میفرستاد.
و او _ علی _ تا پشت و پوزهی دیو صفتان بد کنشت را به خاک نمیمالید و آتش کینههایشان را به آب شمشیر خاموش نمیکرد بازنمیگشت.
غرق بود در عشق خدا و پر تلاش در مسیر خدا و نزدیک با رسول خدا.
ولی شما... شما در آن گیرودار، خوب آسوده زیستید و خوب خوش گذراندید و گوش خواباندید و چشم دراندید تاکی چرخ روزگار علیه ما بگردد.
... تا پدرم وفات کرد...
و بعد... علائم خفته نفاق در شما آشکار شد و از اعماق وجودتان سر برآورد.
لباس دین برایتان کهنه شد و سر دستهی گمراهان زبان درآورد.
و شیطان از مخفیگاه خود سر برآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشنای کلامش یافت و پاسخگوی دعوتش و آماده برای پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش.
شما را از جا بلند کرد و دید که چه راحت برمیخیزید و شما را گرم کرد و دید که چه آسان گرم میشوید و آتش در خرمن کینههاتان انداخت و دید که چه زود شعله میگیرید.
و این در حالی بود که از عهد پیامبر هنوز چیزی نگذشته بود.
زخم مصیبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نیامده بود و پیامبر هنوز بیرون قبر بود.
بهانه آوردید که از فتنه میترسیدیم (و خلیفه برگزیدیم) و ای که هم الان در فتنه افتادهاید و هماکنون در قعر فتنهاید و راستی که جهنم برکافران احاطه دارد.
پس وای بر شما! چطور تن دادید!؟ چطور راضی شدید؟! چه کردید؟! به کجا میروید؟!
... آتش فتنهها را برافروختید و شعلههای آن را دامن زدید. گوش به زنگ شیطان گمراه کننده شدید و با انبوه مردم بر فرزندان و خاندان پیامبرتان حملهور شدید.
اما ما صبر کردیم، خنجر بر گلو و نیزه بر شکم، تاب آوردیم و دم نزدیم. تا جائیکه شما فکر میکنید که ما ارث نمیبریم. تا جائیکه حکم جاهلیت را بر ما جاری میکنید.
آیا نمیدانید؟ میدانید. برایتان از خورشید میانهی روز، روشنتر است که من دختر پیامبرم.
آی مسلمانان! آیا این حق است که ارث من به زور گرفته شود؟!
ای پسر ابیقحافه! ای ابوبکر!
آیا این در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و من از پدرت ارث نبرم؟!
عجب نوبر زشتی آوردهای!
آیا عمدا کتاب خدا را ترک گفتید و پشت سر انداختید یا نمیفهمید؟!
آیا قرآن نمیگوید:
«سلیمان از داود ارث برد.»؟
آیا قرآن در ماجرای زکریا نمیگوید که:
«زکریا عرضه داشت: خدایا به من فرزندی عنایت کن تا از من و آل یعقوب ارث ببرد.»؟
آیا شما گمان میبرید که من هیچ ارث و بهرهای از پدرم ندارم؟!
آیا خدا آیهای مخصوص شما نازل کرده و پدرم را استثناء نموده است؟!
یا میگوئید: اهل دو مذهب از یکدیگر ارث نمیبرند و من و پدرم پیرو دو مذهبیم؟!
آیا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمویم (علی) واردترید؟
بیا! بگیر! این مرکب آماده و مهار شده را بگیر و ببر.
دیدار به قیامت! که چه نیکو داوری است خدا و چه خوب دادخواهی است محمد و چه خوش وعدهگاهی است قیامت...