بایست بر سر حرفت زینب! که این هنوز اول عشق است
ریاحین ـ بخش هایی از کتاب 'آفتاب در حجاب' نوشته استاد سید مهدی شجاعی
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى. بغض، راه گلویت را بسته بود، چشم هایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پاى کوچکت مى لرزید و لب ها و پلک هایت را بغضى کودکانه، به ارتعاشى وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: «چه شده دخترم ؟»
تو فقط گریه مى کردى .
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لب هایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : «حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن »
تو همچنان گریه مى کردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دست هایش اشک چشم هایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشم هاى خیست بوسه زد و گفت: «یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !» هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لب هایش را گرم به روى لب هاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: «حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !»
قدرى آرام گرفتى، چشم هاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى و گفتى : «خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوه ها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...»
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى . بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که ...
پیامبر، سوال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :«آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها مى گذارند.»
.......
اکنون که صداى گام هاى دشمن، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان، خراش مى اندازد، اکنون که صداى شیهه اسب ها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود، یک لحظه خواب کودکى ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوى، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى. حسین، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است. نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .نه فریاد و هلهله دشمن؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشم هاى خسته اش را نگران تو مى کند.
پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى :«مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...»
حسین بازوان تو را به مهر در میان دست هایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: «پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان خوابش را مرور مى کردى؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى. به همین زودى .»
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین شکاف ها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى :«واى بر من !»
حسین، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند: «واى بر تو نیست خواهرم! واى بر دشمنان توست. تو غریق دریاى رحمتى. صبور باش عزیز دلم »
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى. تا دست از همه بشویى، تا یکه شناس او بشوى .
همه تکیه گاه هاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنى، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى .
تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى :
«پدر گفت : بگو یک !
و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
کودکانه و شیرین گفتى : یک !
و پدر گفت : بگو دو
نگفتى !
پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم .
نگفتى !
و درپى سومین بار، چشم هاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى: بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟»
و حالا بناست تو بمانى و همان یک! همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرفت زینب! که این هنوز اول عشق است.