( 4.3 امتیاز از 22 )

ریاحین ـ خاتون خاک و افلاک(3)/ اسماء خواجه زاده

دقیقه ها، در شیار شیون جان سپرده اند؛ بادها نشانه شرقی صعود کسی بر بلندای آسمانند و بوی کافور در التهاب دست های حادثه ای صبور پیچیده است. گویی کودکی تو باید قرین قرابت رنج باشد و حادث ؛ هنوز مدت زمان زیادی از پایان شبح سال های سخت شعب نگذشته است و رؤیای طاقت و تحمل از پیکره استقامت و غرور کودکانه تو محو نشده کودک کودکی های پر از تمرین های سخت! دو ابر پیچیده تقدیر برای سال های بعد تو هروله ای میان اشک و لبخند رقم زده است تا تو از آزمون کودکی هایت سربلند بیرون بیایی و خدا هماره مقامت را به رخ ملائکش بکشاند، مقام تو را «مبارکه» پیامبر!

* * *
روشنایی چشم های خدیجه رو به خاموشی است، مرگ آماده است تا نقشی ابدی در چشم های بانوی اشراق پیامبر جا بگذارد و پدر در تلاشی مهربان و صبور او را به آنچه دربهشت انتظارش را می کشد بشارت می دهد:
«بهشتی سرشار! خانه ای از طلا! بی هیچ ازدحامی! بی هیچ رنج و سختی و دردی!»

تراکم اندوه، بغض بر گلویت می نشاند و حسی غریب، غربت را به کرانه های احساس مرتعش تو روانه می کند: فرشته مرگ از روزن ملکوت رد شده است ؛ خدا فرمان به گشودن دریچه های آسمان داده و روزهای تنهایی تو و پدرت در حال آغاز شدنند!

همه در بهت یاد آرزوهای غمگین از دست دادن خدیجه در ذهن و قلب پیامبرند، کسی باور نمی کند او که نیست تو سایه سار شادی و اندوهت را از دست داده ای و پدر حمایت کننده ای را که آفتاب بلند بودنش در بخشش بی دریغ او را فرا می گرفت. کسی باور نمی کند که پس از سال های نبودن او هم کسی نتوانست جای او را بگیرد و باور ریشه دار نام او را از امین مکه سال های پیش از این جدا کند، آنقدر که هر وقت او را به یاد آورد و یا نامی از او را در هزار لایه اشاره کسی هم شنید، اشک در چشمانش نشست و زبان به تکریم او گشود: « هرگز بهتر از او نصیب من نشد چه او آن هنگام که هیچ کس مرا نپذیرفته و تصدیق نکرده بود مرا تصدیق کرد و ایمان آورد و آن زمان که مالی نداشتم او مرا در مال خود شریک کرد و خدا فقط از او فرزندی نصیب من فرمود.

حالا این دامنه دور از دسترس مهربانی، از بلندای آسمان با چشم هایی نگران، چشم به آینده تو ـ امانت کوچکش ـ دوخته است؛ هق هق بغض هایت را در آغوش آسمانی پدر بشکن و بگذار تا پدر هم پریشانی روزهای نیامده را در عطر بهشت پیشانی تو از یاد ببرد!»

* * *
این گستره آزار و اذیت رو به هیچ آرامشی نمی رود، پیامبر حامیان دقیقه های اضطراب و آشوبش را از دست داده است، هیچ کدام از پنجره ها رو به دلخوشی بهانه ای برای ماندن در این شهر باز نمی شود، تو را بیم و هراس آنچه مشرکان بر پدرت روا می دارند آرام نمی گذارد، کودکی های تو در کوره تنش های مکه زود رنگ باخته اند و تو به همراهی دلسوز و مراقبی مهربان برای پدر تبدیل شده ای «ام ابیها»ی پیامبر! و حالا...

تو خوب می دانی که و از مجاورت جبرائیل(ع) بازگشته و می دانی که خداوند تحمل رنج بیشتر پیامبرش را نداشته است که چکامه وحی را به نام هجرت در شکوه های او جاری کرده است: «ای محمّد! از سرزمینی که اصل آن ظالم هستنند خارج شو... زیرا از این پس یار و پشتیبانی در مکه نخواهی داشت.

تو خوب می دانی که سر انگشت اشاره همه مشرکان، در برابر رأی به یک فتنه، درگیر اتحادی وهن آلوده اند...

قتل آخرین فرستاده خدا! بی آنکه بدانند خدا راز گمان هر پچپچه ای را به پیامبرش نشان خواهد داد و این بار نیز...!»

* * *
نبض خاموش شب می زند و پدر تو بی صداتر از صدای بال سنجاقک ها، از مکه خارج شده و به غار «ثور» رسیده است و «علی» در بستر پیامبر قاب آسمانی را به طلوع صبحی سرشار، بشارت می دهد تا «لیلة المبیت» در سلسله برگ های برنده، وردست ایمان و یقینش بدرخشد.

تو می شنوی و چشم از ملکوت لبریزت می بیند که خشم شمشیرها در شکوه فریاد کسی گم می شود، بهت چشمان مشرکان بر تبسم متبرک «علی» خیره مانده است و تیغ ها با ناامیدی از او که آرام و مطئمن گفته است «مگر «محمّد» را به من سپرده بودید؟» روبرمی گردانند. پدر می داند ک آیینه ها ،انعکاسی بریده از ملکوت قلب «علی» هستند که در تکرار آرامش راز سرزمین یثرب را طی می کند؛ او می داند که دست های امانتدار «علی» کاروان کوچک «فواطم» را به سلامت از هجرم مشرکان زخمی لیلة المبیت به آنجا خواهد رساند.

تو نیز می دانی «علی» که باشد تمام حادثه ها در سهولت بی تشویش شجاعتش امنند و تمام اتفاق ها در زوایای متشعل تطلم آرامشش رو به آرامش!
تو نیز دل به راه یثرب بسیار که کاروان کوچک شما را «علی» به «مدینة النبی» به پایگاه مسلمانان خواهد رساند؛ آرام و صبور دل به راه یثرب بسپار زبنت فواطم...!

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر