( 4.6 امتیاز از 88 )

 

ریاحین ـ سر در زير عطر چادر پرترانه ات
نزهت بادي
بي خبر نيامده بودم که بهانه بياوري؛ قول و قرار هر روزمان بود.
ديگرتمام خشت هاي نمناک بيت النور نيز صداي پاي مرا مي شناختند .
آن شب نيز آمدم؛ آمدم تا همان کاشي لب پريده آبي
تا همان کاشي باران خورده شب آشنايي.
اما جز پرهاي فرو ريخته ام بر بام خلوت و عطر غريبي از چادر پرترانه تو، چيزي نبود.
آمدم، در زدم .
بوي خرماي نارس و سوره الرحمن مي آمد.
تو نبودي و تمام همسايگانت، پشت پنجره هاي خيس، نگاه پر سکوت خود را بر پهناي تنهايي کوچه مي ريختند.
ديگر از آن همه کاشي
از آن همه آيه، کبوتر و بوي ياس
هيچ نشانه اميدي نبود.
کسي از کوچه نمي گذشت
تنها سيدي آمده از محرم ترين لحظه تو
آوازه گريه هاي پنهاني اش را
در خلوت پر از سؤال چشم هايت ريخت.
ادامه عطر ياس گمشده
گونه هايت، به ارغوان اندوه نشسته بود،
دلت از فراق برادر پرپر شده بود،
خواهر غمگين ترين خاطرات آفتاب هشتم بودي،
رنج سفر غربت، همدم شب هاي تنهايي ات بود،
عمر کوتاهت مجال ديدار نداد،
اما قول و قرار هر روزه مان چه شد؟
مي دانم قولمان پابرجاست.
کوچه، همان کوچه قديمي و کاشي، همان کاشي باران خورده شب آشنايي است.
خانه، همان بيت النور است و بغض من که سراسيمه از راه مي رسد،
و سجاده ات، خالي است.
حالا مي دانم تو نيز ادامه عطر ياس گمشده و دنباله آن معجز نيم سوخته اي.
ديگر نه بي خوابي به پاي کبوتران پر بسته ات و نه ترانه خواني براي گلدان هاي شکسته ات.
سر قرارمان نشسته ايم
من و تو، وابسته دير سال اندوه و علاقه ايم.
گلايه نمي کنم که بي خبر، از بام نگاهم پر کشيدي.
لابد من هم اگر جاي تو بودم، در آن برگ ريزان پر اندوه جدايي، پاره هاي دل را در شولاي مرگ، پنهان مي کردم.
تو اي زلال تر از ستاره، نازک تر از نسيم، معصوم تر از فرشته، بي بي جان!
هنوز رو به آن پنجره هاي طلايي، در زير گلدسته هاي بلندتر از دل من، نزديک به همان ميل پر از ملاقات، بر سر قرارمان نشسته ام؛ اين چشم هاي خيس از غروب غربتت را درياب!

کوچه هاي سياه پوش قم
محمدکاظم بدر الدين
دستان سرنوشت، گلاب عزا بر مرثيه هاي امروز پاشيده است.
چشمان خونبار و غم انگيز«قم»، فراق نامه هاي اشک را در قالب مثنوي ريخته است و به محضر حضرت نجابت آورده است. در حياط حرم، آهي سوزناک مي دوزد. گرد گنبد، نورهاي معصوم، به سوگ نشسته اند. کبوترهاي اين کوچ غريبانه را پر مي سوزانند. ميوه ساعات امروز قم، شروه هاي آتشناک است. طرحي از سفر بانويي از تبار قرآن، کوچه هاي دل را سياه پوش کرده است.
خيل بي شمار اشک، پشت در حرم، «اذن دخول» مي طلبند تا بيايند و بر نقره هاي ضريح، دخيلي از شفاعت ببندند.
امروز، در «مسجد بالا سر»، بيت هايي در حريق افتاده است که سرشار از زيارتنامه خواني هاست. بيت هايي که حسب الحال دل هاي زائران است. قم، جگر گوشه اي از ديار سبز امامت را در خاک خود، به افتخار نگه داشته است تا توجه هميشه باران برکت را جلب کرده باشد.
شکري است بسيار، اينکه امروز، حريمش پناهگاهي است براي دل هاي گنه کار.
امروز، همه، گداي آستانه سپيد عفت اند؛ با جانسوزترين مثنوي هاي تيره پوش بر لب. امروز... و هميشه در انتها، دو سه بيت نگفته از بغض باقي مي ماند.

پس از تو...
حسين اميري
روزها مي گذرد بي تو؛ کبوتري به آشيانه اي رسيده و نه پرستويي به سرزمين آفتاب. تو در نيمه راه ديدار برادر، جان سپردي؛ در حاليکه بيماري، تمام جاده ها را گرفته بود. بعد از تو، مسافران شيعه را حج غربتي است مدام و جاده ها را بوي اشکي غريب. بعد از تو، شايد دانه اشکي در گونه برادري، تا ابد بماند؛ برادري که در غربت توس، مدفون است.
قم، به يمن قدومت، پناهگاه انديشه شيعه شد
دلم به هواي گنبدت، راه دوري را پيموده است.
اي نگين انگشتري کوير خسته قم! به ستاره چيني آمده ام؛ شب هاي آسماني ات را و باران را بهانه کرده ام به هنگام بهار؛ بال خيسم، تمناي سرپناهي دارد و پاي خسته افکارم، اميد مأمني. اينجا به يمن قدوم تو پناهگاه انديشه شيعه شده است. انديشه ام را نوراني کن، اي دختر نور، اي خواهر نور!
کريمان، نخواسته مي بخشند
در انبوه عزادارانت، کبوتري خسته ام که نيمه دلم، در حرم رضا و نيم ديگر، زائر اخت الرضاست. منم، ذره اي ، گردي و غباري از خيل جمعيت عزادرانت که روز پر کشيدنت را بهانه يادآوري رنج هاي سفر و زخم هايت کرده اند.
منم، اين ناچيز به ميقات آمده . به چه زباني بايد شفاعت کريمه اهل بيت را خواست که کريمان، نخواسته مي بخشند و نگفته مي دانند. تمناي صله دارم. منم؛ اين شاعر غزل خداحافظي باران. کوير دلم، چون تاول پايم، ترک خورده است. به بارگاه کريمه آمده ام؛ بانوي صدر نشيني که جمله زمان ها و مکان ها، بار عام اوست. به تمناي صله آمده ام؛ منم، شاعر عشق نافرجام بشر؛ مداح پادشاه سر کرده زمين. تحفه اشک آورده ام و نامه آرزو.

قم، آشيانه آل محمد شد
روح الله حبيبيان
... و چه جانسوز است رحلت بانويي که سالهاي کوتاه عمر خود را در غم فراق گذراند؛ سال هاي کودکي را در فراق پدر و سال هاي جواني را در فراق برادر. کيست چون فاطمه معصومه عليهاالسلام که ولي خدا و حجت زمان خود را با بصيرت علوي، بشناسد و مشتاق درک محضر او باشد، ولي از جور ظالمان زمان، هم نفس حرمان و مبتلاي فراق برادر گردد؟! مگر سختي راه و دوري مسافت، مي تواند در عزم دختر موسي بن جعفر عليه السلام، خللي ايجاد کند؟!...
اما چه مي توان گفت از قساوت و کينه دشمنان اهل بيت عليهم السلام و ترسي که از اراده فرزندان فاطمه عليهاالسالم به دل دارند... .
آه اين جسم نحيف، در اين راه پر خطر، چه سختي ها کشيد و چه غم ها بر داغ هاي بي شمارش افزون شد؛ چنان که تاب رسيدن به مقصد نياورد و در نهايت رنجوري خود را به قم کشاند. پرنده جان گرامي اش به آسمان پر کشيد، ولي جسم نحيف و رنجيده اش را ارزاني قم کرد تا آشيانه آل پيغمبر را آباد کند و يتيمان امت، زير پر و بال رحمت و کرامتش مأوا گزينند...
حرمت، پناهگاهي امن است
دلت از اين همه سياهي، به تنگ آمده است. گويا تاب ماندن در اين دنيا را نداري. به هر سو نظر مي افکني. عصيان مي بيني و ظلمت؛ سياه چالي شده است پر از نکبت و فتنه ها از در و ديوار، بر سر اين مردم غرق در غفلت و فراموشي مي بارد.
ناگهان مي شنوي که: «هر گاه فتنه ها، همه شهرها را در بر گرفت، به قم پناه ببريد که همانا بلاها از اين شهر، دفع شده است» (1)
چشم که باز مي کني، نگاهت به گنبد زيباي حرم مي افتد و بي اختيار، اشک از ديدگانت جاري مي شود. تو گويي آغوش پر مهر حضرت معصومه عليهاالسلام را حس مي کني که تو را زير پر و بال خويش گرفته، بر زخم هاي سينه خسته ات مرهم مي نهد. نگاهي به آسمان زيباي حرم مي کني و آهسته مي گويي: «الحمد لله رب العالمين».

مقدر نبود نگاهت به نگاه رضا عليه السلام گره بخورد
فاطره ذبيح زاده
انگار همين ديروز بود که قدم گذاردي در افق بي تاب چشم هايمان!
دلمان مي تپيد براي ورود کجاوه سبز و پرنور تو. هلهله و شادي، ميهمان خانه دل هاي اهل قم، شده بود. چه زود گذشت اين هفده روز حضور زميني ات!
چه زود از ميهماني مردم قم، به ميهماني خدا رفتي!
آن روز که آمدي، پاي قدم هايت، قرباني مي کرديم تا بلا از وجود نازنين تو دور شود و کريمه خاندان موسوي، حرارت خورشيد رضا عليه السلام را برايمان سوغات بياورد.
ولي بهار جواني ات، چه زود در ناباوري چشمانمان به خزان نشست! گويي قسمت نبود ديدگان مشتاق تو، به چشمان منتظر رضا عليه السلام گره بخورد! انگار تو به ميهماني بيت النور نيامده بودي؛ مقدر بود که خانه باصفاي تو، ميزبان هر روزه دل هاي اهالي قم شود.
قم، چشمه سار کرامت تو شد
اي عمه جواد الائمه عليه السلام! حرم تو، حرم پاک همه خاندان نور است که پاي زائر عارف تو را تا نهرهاي جوشان بهشتي مي کشاند. گوهر وجودت، در صدف خانداني که معدن علم الهي اند پرورده شده و کوثر معارف آسماني از وجود عالمه و محدثه ات مي جوشد!
قدم بر خاک قم نهادي و از فوران علم آسماني و عبادات روحاني ات، چشمه هاي علم و زهد، بر قلب نوراني قم جوشيده است.

به ياد مزار پنهان مادرت
«سلام بر تو اي دختر ولي خدا، سلام بر تو اي عمه ولي خدا، سلام بر تو اي دختر موسي بن جعفر عليه السلام»!
ما خستگان و راه ماندگان طريق عشق، به شفاخانه تو پناه آورده ايم تا به آيين کرامت، از درياي شفاعت سيرابمان کني!
معصومه جان! بغض دلتنگي در هواي باراني چشم هامان شکسته شده است . ياد بانوي تنها کوچه هاي مدينه، صبر از کف احساسمان برده است و براي زيارت قبر پنهان مادر مظلومه ات، تاب نداريم. پس به سايه امن حرم تو مي شتابيم تا در کنج خلوت حريمت آرام بگيريم.
اي خواهر کريمه رضا عليه السلام! چقدر گلدسته هاي حرم تو، به آستان آسماني رضا عليه السلام نزديک است! انگار طنين صداي او، هر لحظه در هواي قلب هايمان مي پيچد که: «هرکس معصومه عليهاالسلام را در قم زيارت کند، گويي مرا زيارت کرده است» .

پي نوشت :

1. ر.ک بحارالانوار ، ج 57 ، ص 214 .
منبع:ماهنامه ي اشارات شماره ي 96 /س

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر