( 4.9 66 )

ریاحین : گلچینی از اشعار حاج غلامرضا سازگارا در رثای حضرت رقیه سلام الله علیها را انتخاب کرده ایم که در ادامه می خوانید.

که به قلب رقیّه چنگ زده؟ که به پیشانی تو سنگ زده؟

 

شعر اول:

جسمم، ضعیف و روحم، سرگرمِ بالُ‌‌بال است

دور فراق، طی شد، امشب، شبِ وصال است

تا یافتم طبق را، دیدم جمال حق را

باید به سجده افتم، این وجه ذوالجلال است

هنگام شب، که دیده، خورشید در خرابه؟

این قرص آفتاب است یا ماه، یا هلال است؟

اکنون که یارم آمد، از ره نگارم آمد

هم ماندنم، حرام است، هم رفتنم، حلال است

افتادم از صدا و سر، مانده روی قلبم

جانم، ز دست رفت و چشمم، بر این جمال است

سر روی سینۀ من، مانند سورۀ نور

تن، از سم ستوران، قرآنِ پایمال است

عمر سه‌سالۀ من، کوتاه بود، چون گل

دوران انتظارم، هر دم هزارسال است

هر شب، به خواب دیدم، جان دادنِ خودم را

امشب، شهادت من، نه خواب، نه خیال است

در سنّ خردسالی، مردِ جهاد بودم

این صورت کبود است، زیباترین مدالم

میثم به جان زهرا، بنویس از لب من

من کشته حسینم، این است وصف حالم

 

شعر دوم:

امشب به دامن من خورشید آرمیده

یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده

دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست

کس روی دست دختر رأس پدر ندیده

از دل، چراغ گیرم از اشک، گل فشان

از زلف، مشک ریزم بابا زره رسیده

از بس که چون بزرگان بار فراق بردم

در سن خُردسالی سرو قدم خمیده

بابا چه شد که امشب با سر به ما زدی سر

جسمت کدام نقطه در خاک و خون تپیده؟

هم کتف من سیاه است، هم روی من کبود است

هم فرق من شکسته، هم گوش من دریده

داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته

چشمم براه مانده اشکم به رخ چکیده

از بس پیاده رفتم پایم زراه مانده

از بس گرسنه خفتم رنگ زرخ پریده

تو رفع تشنگی کن از اشک دیدۀ من

من بوسه می‌ستانم از حنجر بریده

انگشت های عمّه بگرفته نقش گُلزخم

از بس نشسته و خار، از پای من کشیده

جسمم رود شبانه در خاک مخفیانه

یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده

خفتم خموش و دادم بر بیت بیت (میثم)

صد محنت نگفته صد راز ناشنیده

 

شعر سوم:

نفس در سینه از آهم شرر شد

تمام قوت من، خون جگر شد

چه ایامی که از شب، تیره‌تر بود

چه شب‌هایی، که با هجرت سحر شد

چه سود از گریه، هر چه گریه کردم

شرار دل، ز اشکم بیشتر شد

تن صد پاره‌ات در کربلا ماند

سرت بر نیزه با من، هم‌سفر شد

خمیدم، در سنین خردسالی

به طفلی، قسمتم، داغ پدر شد

لب من از عطش، خشکیده بابا

چرا چشمان تو از گریه تر شد؟

زبان عمه، شمشیر علی بود

ولی او بر دفاع من، سپر شد

نگه کردم به رگ‌‌های گلویت

از این دیدار، داغم تازه‌‌تر شد

اجل، جام وصال آورده بر من

خدا را شکر، هجرانت به سر شد

سرشک دوستانم، دانه‌دانه

تمام نخل «میثم» را ثمر شد

 

شعر چهارم:

من نخل شکستۀ حسینم

در سوگْ نشستۀ حسینم

هم اختر آسمان عصمت

هم ماه خجستۀ حسینم

دریا شده تشنه‌کامِ اشکم

پیغمبـرخون، امام اشکم

من سورۀ کوثر حسینم

هم‌سنگر مادر حسینم

مانند عمو، گره‌گشایم

والله! قسم در حسینم

آزاده یتیمــه‌ای صغیــرم

صد قافله دل، بوَد اسیرم

قرآنِ فتاده زیر پایم

هر چند، غریبم، آشنایم

هم لالۀ سرخ باغ خونم

هم یاس بهشت کربلایم

با مصحفِ روی لاله‌گونم

پیغمبــرِ قتلـگاه خـونم

آیینۀ روی سیّدالناس

سرتا به قدم، صفا و احساس

بوده است همیشه جایگاهم

دامان حسین و دوش عباس

هم بـوده حسیـن، سرفرازم

هم دخت علی، کشیده نازم

ویرانه، اگر چه جای من بود

عالم، همه کربلای من بود

چشم ملک از پی تبرّک

بر آبله‌های پای من بود

می‌بود به جنگ اهل بیداد

در هـر نفسـم، هـزار فریاد

خال لب من، شده است، تبخال

از سوز عطش، زدم پر و بال

نیش سر خارها، به پایم

انداخته‌اند عکس خلخال

بر من دف و چنگ، گریه می‌کرد

کعب نـی و سنگ، گریه می‌کرد

بودم به حسین، سرسپرده

کوه غم او، به دوش برده

هر چند که دختری صغیرم

یک مرد، چو من، کتک نخورده

رخسـار منـوّرم، کبـود است

سر تا سر پیکرم، کبود است

من بودم و قلب داغدیده

من بودم و قامت خمیده

آن شب که اجل، گرفت جانم

من بودم و یک سر بریده

سر را روی سینه‌ام، فشردم

در گـوشۀ این خرابه، مردم

 

شعر پنجم:

ای چراغ شب شهادت من

ای تماشای تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده ای

آفتابا! چرا شب آمده ای

ای امید دل شکسته ی من

ای دوای درون خسته ی من

گلوی پاره پاره آوردی

عوض گوشواره آوردی

نفسم هُرم آتش تب توست

جای چوب که بر روی لب توست؟

نگهت قطره قطره آبم کرد

لب خشکیده ات کبابم کرد

که به قلب رقیّه چنگ زده؟

که به پیشانی تو سنگ زده؟

سیلی از قاتلت اگر خوردم

ارث مادر به کودکی بردم

تنم از تازیانه آزردند

چادر خاکی مرا بردند

آفتاب رخم عیان گردید

در دو پوشش رویم نهان گردید

ابر سیلی به رخ حجابم شد

خون فرق سرم نقابم شد

شامیان بی مروّت و پستند

ده نفر را به ریسمان بستند

همه را با شتاب می بردند

سوی بزم شراب می بردند

من که کوچکتر از همه بودم

راه با دست بسته پیمودم

نفسم در شماره می افتاد

در وجودم شراره می افتاد

بارها بین ره زمین خوردم

عمّه ام گر نبود می مردم

تا به من خصم حمله ور می شد

عمّه می آمد و سپر می شد

بس که عمّه مدافع همه شد

پای تا سر شبیه فاطمه شد

 

شعر ششم:

با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من

قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من

طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟

دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من

جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من

در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من

کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن

از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من

یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من

«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن

 

شعر هفتم:

مـن اختــر پنــج آفتـابم

در بحـر کمــال درّ نــابم

کودک نـه که مرد انقلابم

کرده است حسین، انتخابم

در شام، امید کربلایم

قرآن شهیـد کربلایم

از خـون خدا پیام دارم

یک کرب‌وبلا قیام دارم

بیـن همـه احترام دارم

حکم از طرف امام دارم

ویرانه حراست، من رسـولش

شام است مدینه، من بتولش

ویرانه بهشت و من فرشته

با طینـت فاطمـه سـرشته

جسمم به امیر شام گشته

قرآن به کعب نـی نوشتـه

هر چند که دختر حسینم

یک زینـب دیگـر حسینم

عالـم شـده یـادوارۀ من

هـر روز بـود هـزارۀ من

هر لحظه غم دوبارۀ من

تابـد همه‌جـا ستارۀ من

از خصم اگر جسارتم شد

قبـرم سنـد اسـارتم شد

من باب مـراد عالـم استم

در قدر و جلال، مریم استم

یک فاطمـۀ مجسـم استم

در ماه صفـر محـرم استم

خیزد به دیار غربت من

بوی شهـدا ز تربت من

یـک بلبــل دور از آشیـانه

خون دل و اشک و آب و دانه

چون فاطمـه بر تنش نشانه

از بوســۀ گــرم تــازیانــه

بر شانه نشسته ضربت مشت

بر چهـره نشـان پنج انگشت

شب بـود کـه آفتـابم آمد

آن شب که پدر به خوابم آمد

از دیـده گـلاب نابـم آمد

لبخنـد زدم که بابـم آمد

سر بر روی سینه‌اش نهادم

دوران فــراق رفـت یـادم

مـن بــودم و لالــۀ امیـدم

گل گفتم و بـاز گل شنیدم

ناگاه ز خـواب خوش پریدم

دیدم همه را به خواب دیدم

نالیدم و سر به جیب بردم

انگــار هــزار بــار مُـردم

من بودم و چشم اشکبارم

من بـودم قـلب داغـدارم

من بودم و هجر روی یارم

نه صبر، نه تـاب نه قرارم

من مانـدم و نالۀ جدایی

صد پـرده نوای نی‌نوایی

بغض گلـویم دوباره وا شد

انگــار کـه شام، نی‌نوا شد

یک لحظه خرابه کربلا شد

مرگ آمد و حاجتم روا شد

نومید شدم، ز پا نشستم

دادند سـر پدر به دستم

من بودم و اشک در دودیده

من بودم و قامت خمیده

من بودم و حنجر بریـده

روح از قفس تنم پریـده

از خون جگـر وضو گرفتم

گل‌بوسه از آن گلو گرفتم

گفتم: پدر! ای امید جانم

با سر زده سر به آشیانم

تقدیم تـو اشک دیدگانم

دنبـال تـو پـر زند روانم

بگذار که اصغر تو گردم

قـربانـی دیگـر تو گردم

بـر رأس پـدر سـلام دادم

غـم داد چو برگ گل به بادم

تا بوسه بـر آن گلـو نهادم

یک نالـه زدم، ز پـا فتادم

باشد که به ناله‌های «میثم»

آهم برسـد بـه گـوش عالم

 

شعر هشتم:

ای دُرّ یگانه ی ولایت

محبوبه ی خانه ی ولایت

ای گنج حسین در خرابه

پیوسته به گریه و انابه

ای فاطمه را سرور سینه

زهرای سه ساله در مدینه

خورشید به سایه ی نگاهت

آغوش حسین جایگاهت

در سنّ صِغر بزرگ بانو

عصمت زده پیش پات زانو

تو سوره ی کوثر حسینین

آیینه ی مادر حسینی

بین اُسرا امیر اسلام

از سوی پدر سفیر اسلام

یادآور فاطمه قنوتت

فریاد حسین در سکوتت

فریاد خدا خدا خدایت

جوشیده زاشک بی صدایت

دل ها به محبّت تو پابست

قرآن حسین بر سر دست

نازک بدنت پر از نشانه

از بوسه ی گرم تازیانه

از خون سرت زضربت سنگ

گیسوی مقدّت شده رنگ

تو عطر بهشت کربلایی

در شامی و کعبه ی ولایی

تو بود و نبود اهل بیتی

تو یاس کبود اهل بیتی

روی تو حسین را صحیفه

آزرده زسیلی سقیفه

بر فرق تو ریخت ای گل پاک

خاکستر و سنگ و خار و خاشاک

ای رأس عمو چراغ راهت

کرده زفراز نی نگاهت

ای ماه به خاک آرمیده

برخیز ستاره ات دمیده

چشمی بگشا که دلبر آمد

برخیز که یار، با سر آمد

ای چشم حسین، روی حق بین

خورشید به دامن طبق بین

بر دیدن روی یار امشب

رو پوش بزن کنار امشب

دوران غمت به سر رسیده

گم گشته ات از سفر رسیده

تو لاله و باغبانت این است

تو ماهی و آسمانت این است

این است که ظهر روز عاشورا

با گریه شد از تو کم کمک دور

این است که بر تو تاب می داد

از اشگ دو دیده آب می داد

این است که با دلی پر از درد

بر عمّه سفارش تو را کرد

این است که زیر چوب دیدی

قرآن زدهان او شنیدی

این هستی توست در برش گیر

گل بوسه زروی انورش گیر

بگشوده دو چشم خود به سویت

با گریه نگه کند به سویت

من داغ گل مدینه دارم

آتش به درون سینه دارم

جان را شرری زناله کردم

دل را حرم سه ساله کردم

در ماتم او سیاه پوشم

پیچیده صدای او به گوشم

آن طفل یتیم داغ دیده

گوید به سر زتن بریده

کای مهر سحر طلوع کرده!

مه پیش رخت خضوع کرده

قربان دو چشم نیم بازت

خاموشی و اشگ جان گدازت

این اشک دو دیده ات مرا کشت

رگ های بریده ات مرا کشت

شب از سفر آمدی پدر جان

وقت سحر آمدی پدر جان

گردیده به جای گوشواره

سوغات تو حلق پاره پاره

کی جسم تو را به خون کشیده؟

رگ های گلوت را بریده

گیرم که لبت زچوب خستند

دندان تو را چرا شکستند

چشم تر و کام خشک داری

از خاک تنور مُشک داری

قرآن و خدنگ، وای بر من

پیشانی و سنگ وای بر من

خجلت زده از تو و عمویم

از آب، دگر سخن نگویم

القصّه در آن سیاهی شب

سر بود و رقیّه بود  زینب

بر عمّه وفای خود نشان داد

لب بر لب شه نهاد و جان داد

خاموش چراغ انجمن شد

پیراهن کهنه اش کفن شد

Review Count : 0 Review

0/700
Change the CAPTCHA code