اشعار علی اکبر لطیفیان در رثای حضرت رقیه سلام الله علیها
ریاحین :
گلچینی از اشعار علی اکبر لطیفیان در رثای حضرت رقیه سلام الله علیها را انتخاب کرده ایم که در ادامه می خوانید.
بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم/ یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم
شعر اول:
از خیمه ها دور از تمنای نگاهم
آن روز رفتی و دلم پشت سرت ماند
بیچاره لب هایم به دنبال لب تو
در حسرت آن بوسه های آخرت ماند
بوسیدن لب های من ، وقتی نمی برد
حق دارم از دست لبت دلگیر باشم
وقتی به دنبال سرت آواره هستم
باید اسیر این همه زنجیر باشم
یادش به خیر آن روزهای در مدینه
دو گوشواره داشتم حالا ندارم
رنگ كبودم مال دختر بودنم نیست
من مشكلم این جاست كه بابا ندارم
از شدت افتادنم از روی ناقه
دیگر برایم ای پدر پهلو نمانده
گیرم برایم چند معجر هم بیارند
من كه دگر روی سرم گیسو نمانده
از كربلا تا كوفه، كوفه تا به این جا
در تاول پایم هزاران خار می رفت
بابا نبودی تا ببینی دختر تو
با چه لباسی كوچه و بازار می رفت
دیدم كه عمه آستین روی سرش بود
از گیسوی بی معجرم چیزی نگفتم
وقتی كه از گیسو بلندم می نمودند
از سوزش موی سرم چیزی نگفتم
شعر دوم:
طورنشین می شوم سحر که بیاید
جلوه ی ربانی پدر که بیاید
جار فقط می زنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفر که بیاید
صبح خبر می دهند رفتن من را
از پدر رفته ام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبر ندارم
ناز مرا می خرد پدر که بیاید
گریه ی من مال عمه است، و گر نه
زود مرا می برند، سر که بیاید
حرف"کنیز"ی زدن چه فایده دارد...
گریه فقط می کنم اگر که بیاید
طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره در که بیاید
شعر سوم:
بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم
یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه و گر نه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر"
از من چه مانده است؟ بگویی "که دخترم"
اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال می کنم انگشترت کجاست؟
كه تو سوال می کنی از حال معجرم
دیدم چگونه سرت را به طشت زد
حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد کنیززاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم، تنم، كمرم، پهلویم، پرم
شعر چهارم:
تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روي زلف پریشان خودم باشی
من ازتاریکی شب هاي این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی
فراقت گرچه نابینام کرده بازمی ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پدرنزدیک بود امشب کنیزخانه اي باشم
به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی
اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
ازاین پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمیخواهی پدرجانِ خودم باشی
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی
سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند
تو باید بعد از این قاري قرآن خودم باشی
کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد
فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی
اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است
تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی
شعر پنجم:
از درد بی حساب سرم را گرفته ام
با اشک، زخم بال و پرم را گرفته ام
از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی
این خارهای موی سرم را گرفته ام
دردم زیاد بود طبیبم جواب کرد
یعنی اجازه سفرم را گرفته ام
مانند من ز ناقه نیفتاده هیچکس
اینجا فقط منم کمرم را گرفته ام
آیینه نیست تا که ببینم جمال خویش
در چشمهای تو خبرم را گرفته ام
تصمیم من گرفته شده پس مرا ببر
امروز از خودم نظرم را گرفته ام
خوشحال بودنم ز سر اتفاق نیست
از دست این و آن پدرم را گرفته ام
امشب به رسم ام ابیهایی ای پدر
از دست گرگها پسرم را گرفته ام
خیلی تلاش کرده ام از دست بچه ها
این چند موی مختصرم را گرفته ام
این شهر را به پای تو ویرانه میکنم
مثل خلیل ها تبرم را گرفته ام